میدانی چه احساسی دارم ؟ وقتی میآیی، میبینیم، میشنویم، احساسم میکنی وبا غمم آشنا میشوی وقتی ابرو در هم میکشی و لوچه آویزان میکنی و اشک به چشم میآوری و نچ نچ ها و آه هایت گوش فلک را کر میکند و قصد میکنی تا آخر بمانی و غمخوارم باشی و بعد می روی و می روی و می روی و باز هم میروی و در دلت به من میخندی و میان قاه قاه خنده های دلت می گویی « خدا شفا دهد تمام دیوانگان را» و دیگر تو را نمیبینم میدانی چه احساسی دارم؟ لابد در دلت میگویی زین پس حزنم افزون خواهد شد از ندیدنت و نشنیدنم و نخواندنم و دوریت با غم همنشین و با اشک همخوابه خواهم شد آسمان سیاه و بر سرم خراب خواهد شد نیمه شب تمام جنیان و مه رویان از ناله هایم دلتنگ و دلگیر خواهند شد نه؟ اما میدانی چه احساسی دارم؟ شانه بالا می اندازم و میخندم و خدارا شکر خواهم کرد که بنی آدم تو اعضای یکدیگر نیستند مثل من من این درد را کشیده ام بسیار طاقت فرساست و من به حرمت گوشهایت، چشمهایت، لبخند هایت، افسوسهایت و تمام "هایت" هایی که دمی برای من بود این رنج را برای تو نمیخواهم خدا را شکر که بنی آدم تو اعضای یکدیگر نیستند از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم باز سفر باز دل کندن و باز وداع وداع با لحظه های با تو بودن ... تو برو فکر تنهایی قلب من مباش توی قلبم چیزی جز قصه بی کسی و تنهایی نیست بعد تو کسی جز من کنار من نمی مونه رفیق غصه هام دیگه قلب پر درد و تنهامه دیروز در خونه خدا بودم... غم مثه پیچک تو تموم وجودم ریشه دوونده بود. در خونه خدا رو زدم. کسی در رو باز نکرد. باز در زدم.... اما بازم.... من که می دونستم خدا توی خونست... چشامو بستم... گفتم خدایا بیا بیرون. من به یه امیدی اومدم. می خوام بیام تو خونت. اما خدا هیچی نگفت. گفتم بابا من که کاری نکردم. می خوام بیام پیشت بشینم... فقط چند دقیقه! عصبانی شدم... صدامو بردم بالا... گفتم یا در رو باز کن یا بیا بگو واسه همیشه برو... به خدا میرم... گفتم پس خشم خدا چیه؟ اگه کاری کردم بیا خشمتو نشونم بده. آهان! می خوای بگی چوب خدا صدا نداره؟ پس بذار بهت بگم! این چوب بی صدا داغونم کرده!.... دیگه نمیتونم! یهو خدا اومد بیرون گفت: ازبنده بی طاقت بدم میاد.... "خدایا منو ببخش" داری میری گوش کن! چرا حالا؟ چرا همان روزهایی که درخت گیلاس عشقمان اولین شکوفه را زد نرفتی؟ چرا به اولین گیلاس کال نگفتی که دوستش نداری؟ گناه من بود یا تو؟ می دانم گناه من بود... من درخت را کاشتم... اما هیچگاه برای ماندنش اشک نریختم... همیشه برای رفتنش اشک ریختم... آنگاه که بودی نمی دانستم دوستت دارم حالا که رفتی.... خودت مرا بزرگ کردی! خودت گفتی گفتی آنقدر بزرگ شدی که از لابه لای انگشتانم سر خوردی... حالا بیا فقط برای یکبار! می خواهم اینبار برایت کوچک شوم... می خواهم بشکنم این غرور سخت را آنقدر سخت که اولین تگرگ آسمان بیکران بود و به درخت گیلاسمان آفت زد... حالا بیا!
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخرهام ، هر قدر بیمهری کنی میایستم
تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی ست
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر میشود
بیسبب خود را شکستم تا ببینم چیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
Design By : Pichak |