سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

همهمه ای می شنیدم
صدای ابری بود که می گریست
و ناله شمعی که عزادار بود
با ابر همدرد شدم
فهمیدم که شبانگاه آفتاب را از کنارش دزدیده اند
یک ماه برایش فرستادم
تا شاید اندازه لبخندی خوشحال شود
به سراغ شمع رفتم
دیدم پروانه ای گلش را شهید کرده و خود در آتش شمع سوخته
چیزی برای او نداشتم
ناچار آهی درون نی ام کشیدم
و به او هدیه کردم


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 10:0 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

فکر کن . . .

من نباشم

تو نباشی

هیچ کس مارش عزا نمی نوازد

هیچ کس جز اندکی

گریه سر نمی دهد

هیچ . . .

اندکی مهم نیست بودن و نبودم

تا چه رسد که مساله ای باشد

قابل تامل

گاهی فکر می کنم

چطور می شود مرگ مهم شود

نه زندگی!!!!!!!


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 9:56 صبح توسط sahra نظرات ( ) |


Design By : Pichak