برای پرواز از صبح به شب باید با اشک از غروب رد شد انتظار ... انتظار ... و باز هم انتظار ... واژه غریبی است آه ... آه ... خدایا این انتظار چیست ؟ پروانه عاشقی که از شمع دور است غمخواری جز گل ندارد سکوت سدی است در برابر سیلاب اشک گردباد عشق خانه دل را در هم میشکند آیا تکه نوری پیدا میشود تا دل تاریکم را روشن کند ؟ خنده من همچون قایقی است که بر غرق شدن سایه خودش می گرید ماه بدون ستاره همچون خورشید بدون غروب است رنگین کمان باران اشک را تنها عاشق معشوق می بیند سر انجام شمع بی پروانه خاموشی است کوه عمری با سایه اش در آب صحبت میکند اما آدمی چه ؟ عاشق به فکر هیچ نیست جز معشوق اگر نگاه نبود این قصه عشق تمامی داشت
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست بیا به دل بها دهیم سروش عاشقانه را به گوش جان ندا دهیم بیا به صبح زندگی به شاخه ی پرنده ها اگر شکوفه ای نشست دلی به آن صفا دهیم دلی اگر ز بد شکست به خوشدلان گلایه نیست به هر کسی که دل دهیم بخاطر خدا دهیم
یاد دارم در غروبی سرد و سرد
میگذشت از کوچه ما دورهگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است نان در سفره نیست
ای خدا شکرت این زندگی است
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بیروسری بیرون دوید
گفت آقا کوزه خالی، سفره خالی میخری
من نه عاشقم نه محتاج نگاهی که بلغزد برمن
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد.
Design By : Pichak |