آیا می دانستید که دارکوب ها قادرند 20 بار در ثانیه به تنه درخت ضربه بزنند؟ آیا می دانستید که قلب میگوها در سر آنها قرار دارد؟ آیا می دانستید که پلنگها قادرند تا ارتفاع 5 متری به بالا بپرند؟ آیا می دانستید 70% فقرای جهان را زنان تشکیل می دهند. آیا می دانستید نور خورشید 8?5 دقیقه طول می کشد تا به زمین برسد. آیا می دانستید خودروسازی بزرگترین صنعت در جهان می باشد. آیا می دانستید در هر 2 هفته یک زبان در جهان منقرض می گردد. آیا می دانستید گربه های خانگی 70% وقت خود را در خواب سپری می کنند. آیا می دانستید قدمت خالکوبی به بیش از 5000 سال می رسد؟ آیا می دانستید اختراع پیچ گوشتی پیش از پیچ صورت گرفت. آیا می دانستید قلب انسان بطور متوسط 100 هزار بار در سال می تپد. آیا می دانستید لئوناردو داوینچی مخترع قیچی است.
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت … در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!! نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!! مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟! نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!! رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت : من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده ! مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است. شور تب در پیکرم افتاده است شور مستی در سرم افتاده است حرف قلبم را هویدا می کنم با خدای خویش نجوا می کنم بار الهی خسته ام از زندگی معصیت هایم شده شرمندگی خوب می دانم که من بد کرده ام راه خوشبختی خود سد کرده ام من ذلیلم بیش از این خوارم مکن دوره گرد کوچه بازارم مکن خود نمیدانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب توبه کردم توبه کردم بار الهی زندگی و عمر خود کردم تباه باب لطفت را به رویم باز کن با عزیزانت مرا دمساز کن بعد از این نجوا خدای نیک و زشت روی برگ کاغذین من نوشت دوست داری مست و مجنونت کنم تا ابد بر خویش مدیونت کنم دوست داری همره جانان شوی با خدای خویش هم پیمان شوی می دهم با دردهایت خاتمه آشنایت میکنم با فاطمه فاطمه کار خدایی می کند فاطمه مشکل گشایی می کند او کلید قفلهای بسته است او امید هر دل بشکسته است بهر او ارض و سما را ساختم گفت او من مصطفی را ساختم بهترین غمخوار و یاور دادمش همسری را همچو حیدر دادمش من به عشقش ساختم کوه و دمن من عطا کردم به زهرایم حسن داده ام او را عزیز عالمین برترین مخلوق عالم را حسین فاطمه بر عرض عالم کوکب است مادر و آموزگار زینب است علت ایجاد عالم فاطمه است نقش روی قلب خاتم فاطمه است فاطمه یعنی سرور اهل بیت عزت و فخر و غرور اهلبیت او تمام دلخوشی حیدر است او شهید بین دیوار و در است ای که هستی پر ز عصیان و گناه هر چه می خواهی تو از زهرا بخواه لانه کوچکی داشتم . آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کسی ام بود تو همان را هم از من گرفتی . این طوفان بی موقع چه بود ؟ از لانه محقرم چه می خواستی ؟ کجای دنیای تو را گرفته بود ؟ خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پرگشودی . خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو ددور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی !!!
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم.
لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده،
این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.
Design By : Pichak |