سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 12:44 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

 

((خانه ی دوست کجاست؟))

در فلق بود که پرسید سوار،

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.

میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فوٌاره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور

و از او می پرسی

 

خانه ی دوست کجاست؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 6:37 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

قاصدک شعر مرا از برکن

برو آن گوشه باغ

سمت آن نرگس مست

و بخوان در گوشش

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 6:37 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

نه!

همیشه برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهی

در انتهای خارهای یک کاکتوس

به غنچه ای می‌رسی

که ماه را بر لبانت می‌نشاند...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 6:36 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

عقل به دل می گوید تو از این عشق حذر کن

راه خود را تو کج کن، از این جاده گذر کن

پر حزین است که این راه، برو راه دگر کن

قدمی بر سر راهی غیر این عشق تو کج کن

دل تمنا میکند، عقل! نتوانم از این عشق گذر کرد

چشم دل را بگیرم، قدمی بر سر راه دگر کرد!

همه تار تنم پر شده از او، به چه لطفی گذر کرد

به چه راهی بروم من؟ که از این عشق راهی نتوان زد

نه بخواهم، نه توانم از این جاده پر پیچ حذر کرد

من بمانم و بسازم، نتوان آتش این عشق که کم کرد


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 6:32 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

Design By : Pichak