سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

من ولی میگویم

سیب و عشق

مهرو زمین

شرم و حیا

همه اینجا پنهان بود

پدر پیر زمان

شیفته یک  لبخند ....

پسرک تند دوید

دخترک لب بگزید

سیب افتاد به خاک

چه کسی پس بوسید

دست زبر و  پیرم را

دخترک عشق من است

پسرک سهم حوا

سیب... ترس من از اندوه زمین

یادگار همه بیگاریها

سهم با هم شدن زجر و بهار

تو بیا باز بکن

سیب از لب این غمزده پرخواهش

دخترم مست تو است

پسرک فکر حوا

سیب.... مال شما

وسوسه ...سیب ....حوا

همه میگون تو باد

تو بدان این پائیز

باغ ما سیب نداشت


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:43 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد

غضب آلود به او غیظی کرد

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام

هر دو را بغض ربود

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت

او یقیناً پی معشوق خودش می آید

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود

مطمئنا که پشیمان شده بر می گردد

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:42 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

 

و اما جواب قصه از زبان دختر قصه :

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

ونمی دانستی

باغبان

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود

پاسخ عشق تو را  خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم

و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض نگاه تو  تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان  غرق این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:42 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

حمید مصدق نوشت:

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی

و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:38 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟


نوشته شده در سه شنبه 91/9/21ساعت 12:7 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

Design By : Pichak