امام علی (ع) می فرماید:((من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا!!))
از ایشان پرسیدند:((مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟)) فرمود: (( دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!))
من اینجا بس دلم تنگ است ! و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بیبرگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ بسان رَهنوردانی که در افسانهها گویند گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می کنیم آغاز سه ره پیداست، نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندر حدیثی کَش نمیخوانی بر آن دیگر نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش نام اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم مهدی اخوان ثالث گویند روزی شیخنا بر مسلک هدایت خویش تکیه زده بود و مریدان بر گرد او چون شمعی حلقه زده و اصحاب نکتهها از شیخ پرسیدی و شیخ آنان را اشارت فرمودی و اصحاب از نور شیخ بهره بردی . در این میان مریدی از مریدان به پای خاست و از شیخ پرسید: یا شیخ ، چرا به شهر نرسندی، مگر مواجب نگیرندی؟ شیخ فرمود نمی رسد!!! مرید پرسید: جانم به فدایت یا شیخ، نمی رسد یا نمی دهند؟؟؟ شیخ به پا خاست و جمع مریدان به خط نمود و مرید مذکور در انتها بگذاشت. گلوله ای از برف بر دست گرفت و از مرید پرسید: قطر این برف چون باشد؟ گفت: چنان که از دست شیخ تا دگری سه هندوانه بزرگ جای شود. شیخ برف را به مریدان بداد و مریدان دست به دست گردانیدند تا به آخر رسید. شیخ فرمود: اکنون چون است؟ مرید گفت: به سهولت در مشت دست جای شود. شیخ فرمود: بودجه نیز چنین است. پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند". آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
Design By : Pichak |