لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز می لرزد، دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ نپریشی صفای زلفکم را، دست دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.روزی اسب پیرمرد فرار کرد،همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمی گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد. (!) زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیایید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد! زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل" چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. زن نفسش را در سینه حبس می کند دکتر به سمت او می رود. زن با چهره ای آشفته به او نگاه می کند... دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده... با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن زن شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه زن می گذارد و میگوید: شوخی کردم... شوهرت همون اولش مُرد استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : پنجاه گرم , صد گرم و …استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است.
های،
و آبرویم را نریزی،
روستا زاده پیر جواب داد:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن:خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بر گشت.این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند:عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!پیر مرد بار دیگر در جواب گفت:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی،زمین خورد و پایش شکست.همسایه ها بار دیگر آمدند:عجب شانس بدی!وکشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیر مرد کودن!
چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند وتمام جوانان سالم را برای جنگ در سر زمینی دور دست با خود بردند.پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام،معاف شد.همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند:عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!و کشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که...؟
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگی همین است!
Design By : Pichak |