مردی را میشناسم که غربتش به اندازه غربت همه بشریت سنگین است و جانسوز... آقای بزرگواریست که غم و غصه اش از سالها قبل آغاز شده... از یک گودال خونین...یا شاید قبل تر از آن... از یک تشت خونین...شاید قبل تر... از یک محراب خونین...شاید از یک کوچه تنگ...یک چادر خاکی... دلش تنگ است مولایم... هر روز که میگذرد دل تنگ تر میشود... کاش این شبها و روزهای ماه مبارک رجب دعا کنیم... کاش امشب که شب آرزوهاست دعاکنیم برای یک مرد دعا کنیم... دعا کنیم در تقدیرش امشب ملائک بنویسند: ** ظهور **
نوشته شده در جمعه 94/2/4ساعت
1:4 عصر توسط sahra نظرات ( ) |
Design By : Pichak |