سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

قرار بود با سواد شویم
یک عمر صبح زود بیدار شدیم...
لباس فرم پوشیدیم...
صبحانه خورده و نخورده...
خواب و بیدار...
خوشحال یا ناراحت ...
با ذوق یا به زور...
راه افتادیم به سمت مدرسه
قرار بود با سواد شویم
روی نیمکت های چوبی نشستیم
صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند
سیاه است را شنیدیم
با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم
و زنگ آخر که می خورد
مثل یک پرنده که در قفسش باز می شود
از خوشحالی پرواز کردیم
قرار بود با سواد شویم
بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم
به ما دیکته گفتند
تا درست بنویسیم
گفتند
از روی غلط هایت بنویس
تا یاد بگیری،
ما نوشتیم و یاد گرفتیم
و بعد
نگرانی...
دلهره...
حرف مردم...
شب بیداری و تارک دنیا شدن
کنکور شوخی نداشت...
باید دانشجو می شدیم...
قرار بود با سواد شویم
دانشگاه و جزوه و کتاب و امتحان و نمره و معدل...
تمام شد
تبریک ...
حالا ما دیگر با سواد شدیم
فقط می خواهم چند سوال بپرسم
ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ماچقدر سواد دوست داشتن داریم؟؟
ماچقدر سواد انسانیت داریم؟
و ما چقدر سواد زندگی داریم؟
قرار بود با سواد شویم
#حسین_حائریان


نوشته شده در سه شنبه 95/7/13ساعت 1:14 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

کربلا نرفتن سخت است...

کربلا رفتن سختتر!

تا نرفته ای شوق رفتن داری...

تا رفتی شوق مردن!

کربلا رفته ها می دانند

بعد از کربلا روضه ی حسین

حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر!

آخر اینجا

دیگر عباس نیست

تا آرام شوی در حریم امنش...


نوشته شده در دوشنبه 95/7/12ساعت 10:14 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

به خانه هایمان میرویم و

مهیا میشویم برای همه انچه که بوده ایم.

 

حسین را هم درون پستو هایتان پنهان کنید تا سال دیگر .

چون علم و کتل ونخل و زنجیرهایتان.

 

اکبر و اصغر و قاسم و عباس را هم!

 

عباس را نه!

به کارتان می اید .

 

برای قسم خوردنتان هنگام دروغ.

برای گاه خطر هایتان .

زمانی که می خواهید سر دیگری کلاه بگذارید وشاهدی می خواهید

 

فردا صبح هم کرکره مغازه هایتان را بالا بدهید.

دربنگاهایتان را باز کنید و یک لایتان را چهار لا حساب کنید.

کلاه هایتان را آماده کنید برای اینکه دوباره تا خرخره سر مردم بگذارید.

 

آنچه را این روز ها خرج نذریهایتان کردید .

خرج شربت چای مرغ وبرنجتان

به یک باره جبران کنید .

بروید و حسین و دردهایش را به حال خود بگذارید…!!!


نوشته شده در دوشنبه 95/7/12ساعت 9:45 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

برای
دوست داشتن
بزرگ نشده ایم.....!!!!

فقط یادمان داده اند
زنده بودنمان را
صرف یافتن لقمه نانی کنیم و
هر روز ،کلاهمان را سفت تر بچسبیم تا بادی،نسیمی،چیزی...
از سرمان برنداردش....!!!

یادمان داده اند.....
پشت عکسهای رنگی خندان و چنین و چنان پروفایلهایمان قایم شویم......
بنشینیم پشت فرمان ماشین فلان مدلمان.....
زلفهای نیمه سوخته و گاها تمام سوخته و اخیرا
گیسوان عاریه ای خیلی طبیعی مان را در هوای سربی شهر
 رها کنیم و.....
 پز خوشبختی مان را
 به دایی و خاله و عمه و دوست و همکار و همسایه بدهیم......!!!!!

نه......!!!!
ما
خوشبخت نیستیم.....!!!!

با وجود تمام این عکسهای دلبرانه و این حجم عظیم دوستت دارمهای تایپی و وویسی و استیکری.....حتی به اندازه ی نیمی از روزهایی که از آسمان بمب روی خوشبختی مان می ریختند....،
خوشبخت نیستیم....!!!!

یادمان نداده اند....
قبول.......!!!!!
اما خودمان هم اهل یادگرفتن نبودیم......
اهل
 دوست داشتن و
دوست داشته شدن نبودیم و نیستیم.....!!!!
اصلا اینهمه قرطی بازیهای رنگین پوچ را می خواستیم چکار.....؟؟؟!!!!
مگر مادرانمان که لبها و گونه هایشان را به تزریق و پروتز نسپردند، خوشبخت نبودند؟؟؟
مگر با لبهای قیطانی نمی شود خندید....؟
نمی شود بوسید....؟؟؟
نمی شود جانم و عزیزم و قربانت بروم گفت.....؟؟؟!!!

نه......
ما خوشبخت نیستیم.....
چون بلد نیستیم دوست داشته باشیم.....
بلد نیستیم کتاب کاغذی بخوانیم....
بلد نیستیم برای خوبی حال هم دعا کنیم.....!!!
اینها همشان بلد بودن می خواست....
شاگردی کردن می خواست.....!
مرید و مرشد و مراد می خواست....!!!!

ما....
یادمان رفت به پای آموزگار و مادر و پدر....
 باید تمام قد ایستاد....!

یادمان رفت صبح را باید با
" الهی به امید تو" شروع کرد....!

یادمان رفت آسمان که نانوایی ندارد....
 گنجشکی گرسنه نخوابد....؟!!!

یادمان ندادند.....
یاد هم نگرفتیم.....
که هیچ جنگی
 بین زنها و مردها نیست.....!!!
کدام تکه از پازل
از آن دیگری ،بهتر و مهمتر می شود.....؟؟؟!!!

ما....
بزرگ شده ایم....
آنقدر که.....
خبرهای سیاسی جهان را
به فیلسوفانه ترین شکل ممکنش
نقد می کنیم و....
معتقدیم که در سرزمین خسته ی پدری....حسابی هدر رفته ایم و
و اگر کسی یادش برود
پسوندهای مدرکیمان را به ابتدای ناممان بچسباند
کلی دلخور می شویم و می رنجیم  و......
با اینهمه....
هنوز ردپای سفرهایمان را
زباله ها پر میکنند....!!!!
و صدای
بوقها و حرفهای بوقترمان در ترافیک و پشت چراغهای قرمز
گوش فلک و افلاکیان را کر می کند.....!!!!

بد
می کنیم
به خودمان......!!!!
به فردای غبار آلود کودکمان....!!!!

دست برداریم.....!!!
از این همه جلوه های بی جلا.....
از این همه
سلفی های ساکت سرد.....!!!!

سفره بیندازیم.....
سلام کنیم.....
بخندیم....
حافظ بخوانیم....
چای و گل گاوزبان دم کنیم و
بنان را
یاد بچه هایمان بدهیم.....!!!

زندگی.....
تمام می شود....
درست وقتی که انتظارش را نداریم....
آن هم
وقتی که
کلی کار نیمه تمام روی دستمان مانده است.....!!!!

گوشی ات را
زمین بگذار......!!!!!
به همسرت....
عمیق تر نگاه کن....
به پدرت....
مادرت.....
کودک و
خواهر و
برادر و
اصلا.....
به همین کاکتوس کوچکی که
چند وقتی می شود
فراموشش کرده ای.....!!!

همه چیز را
از نو شروع کن.....!!!
با
یک
"دوستت دارم معمولی......"
با
یک
"چقدر،
دلم، هوایت را کرده بود ساده....."

ما می توانیم.....!!!!
اگر
گوشی هایمان را
روزی
چند دقیقه
زمین بگذاریم.....!!!!

#مهین_رضوانی_فرد


نوشته شده در سه شنبه 95/5/26ساعت 4:13 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

استادی داشتیم که می گفت:
"دست بیماران در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
می گفت: "جان، از دستها جریان پیدا می کند"!
قبل ترها
همدیگر را میدیدم... دست می دادیم و به آغوش می کشیدیم
و محبت به جریان می افتاد و دوستی ها محکم تر می شد
بعد تلفن آمد
دستها همدیگر را گم کردند
بغل ها هم همینطور
همه چیز شد "صــدا"
هرم گرم نفس ها، دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان
اما صدا را هنوز میشنیدیم
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردند...
بعدتر، اس ام اس آمد
"صدا" رفت
همه چیز شد "نوشتن"
ما می نوشتیم:
بوسه را... بغل را... و:  دوست داشتن را
گاهی هم، همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم
یعنی حتی "نفس" را هم مینوشتیم...!
مدتی بعد، صورتک ها آمدند...
دیگر کمتر مینوشتیم
بجایش، صورتک های کج و معوج برای هم می فرستادیم
که مثلا بگوئیم: دوستت دارم!
چندوقت پیش هم، یکی در "کانال" خود عضوم کرد!
 پیام هایش را خواندم امــــــــا تا آمدم چیزی بنویسم
زیر صفحه را گشتم، دیدم نمی شود!
.
یعنی دیگر حتی نمی شد از احساسمان هم چیزی نوشت
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بغل و محبت را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من دیگر نمی خواهم "کلمه" را هم از دست بدهم

"نوشتن" ... این آخرین چیز است...


نوشته شده در یکشنبه 95/5/17ساعت 6:48 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak