سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان


پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود



دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت


وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت


می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو


گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد


که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد


نوشته شده در یکشنبه 92/11/13ساعت 5:18 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:

مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟

پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود

از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد.

صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت

پسرک دانست

امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد!


نوشته شده در یکشنبه 92/11/13ساعت 5:11 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

قول داده اَم…

گاهـــی

هَر اَز گاهـــی

فانـــوس یادَت را

میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم

خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛

هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره

میان این کوچـه های تاریک پَرسـه میزَنـَم

اَما بـه هیچ سِتاره‌ی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد…

خیالَت راحَت !

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/3ساعت 5:42 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

رفت....


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/3ساعت 5:28 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

پند لقمان...


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/3ساعت 5:24 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak