میدانی چه احساسی دارم ؟
وقتی میآیی، میبینیم، میشنویم، احساسم میکنی وبا غمم آشنا میشوی
وقتی ابرو در هم میکشی و لوچه آویزان میکنی و اشک به چشم میآوری و نچ نچ ها و آه هایت گوش فلک را کر میکند
و قصد میکنی تا آخر بمانی و غمخوارم باشی و بعد
می روی و می روی و می روی و باز هم میروی
و در دلت به من میخندی و میان قاه قاه خنده های دلت می گویی « خدا شفا دهد تمام دیوانگان را» و دیگر تو را نمیبینم
میدانی چه احساسی دارم؟
لابد در دلت میگویی زین پس حزنم افزون خواهد شد از ندیدنت و نشنیدنم و نخواندنم و دوریت
با غم همنشین و با اشک همخوابه خواهم شد
آسمان سیاه و بر سرم خراب خواهد شد
نیمه شب تمام جنیان و مه رویان از ناله هایم دلتنگ و دلگیر خواهند شد
نه؟
اما میدانی چه احساسی دارم؟
شانه بالا می اندازم و میخندم و خدارا شکر خواهم کرد که بنی آدم تو اعضای یکدیگر نیستند مثل من
من این درد را کشیده ام بسیار طاقت فرساست و من به حرمت گوشهایت، چشمهایت، لبخند هایت، افسوسهایت و تمام "هایت" هایی که دمی برای من بود این رنج را برای تو نمیخواهم
خدا را شکر که بنی آدم تو اعضای یکدیگر نیستند
Design By : Pichak |