سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان


نوشته شده در پنج شنبه 93/10/11ساعت 3:30 عصر توسط sahra نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 93/10/10ساعت 3:20 عصر توسط sahra نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 93/10/10ساعت 3:0 عصر توسط sahra نظرات ( ) |


سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمد و به او گفت: چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟ می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن… خدا هیچ نگفت.
سوسک ادامه داد: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است، چشم ها را آزار می دهم، دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم، زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. دوباره گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست، زیباییهاست، مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها است. مال من نیست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست. دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار بزرگی نیست، اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن ” تو ” کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری است که از درون پاکیزه بر می آید، و همه کس رنج پاک کردن درون خود را به خود نمی دهد. ببخش کسی که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من هستند و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبایی نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست زیباییست…
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، هر چند که اگر خوب بنگری شیطان نیز زیباست!
حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین نباش. قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

دوستان خوبم، امیدوارم داستان رو پسندیده باشید، خواستم یه نکته هم من اضافه کنم به آخر این مطلب…

وجود حیواناتی مثل سوسک یا… در محل زندگی ما یه عامل بیماری حساب میشه و باید از میان برداشته بشه !

اما بجای کشتن میشه به راحتی از محل زندگی دورشون کرد! کشتن کار سختیه!

سوسک


نوشته شده در سه شنبه 93/10/9ساعت 10:57 صبح توسط sahra نظرات ( ) |



 

دختر برای حل مسئله استاد رفت پای تخته; لبه چادرش روی زمین کشیده میشد
پسر یه چشمک به دختر پشت سری انداخت روشو برگردوند و با نیشخندی گفت: بچه ها به شریفی بسپریم لازم نیس امروز کلاس رو جارو بزنه (خنده کلاس) 
دختر خیلی جدی و آروم برگشت و رو به پسر گفت: 
پس کی میخواد تو رو جمع کنه!؟ 
همون صداها این بار بلندتر خندیدن!!


نوشته شده در یکشنبه 93/10/7ساعت 10:45 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >

Design By : Pichak