برو آن گوشه باغ سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد...
((خانه ی دوست کجاست؟)) در فلق بود که پرسید سوار، آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است. میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فوٌاره جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست؟
همیشه برای عاشق شدن به دنبال باران و بهار و بابونه نباش گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای میرسی که ماه را بر لبانت مینشاند... عقل به دل می گوید تو از این عشق حذر کن
راه خود را تو کج کن، از این جاده گذر کن پر حزین است که این راه، برو راه دگر کن قدمی بر سر راهی غیر این عشق تو کج کن دل تمنا میکند، عقل! نتوانم از این عشق گذر کرد چشم دل را بگیرم، قدمی بر سر راه دگر کرد! همه تار تنم پر شده از او، به چه لطفی گذر کرد به چه راهی بروم من؟ که از این عشق راهی نتوان زد نه بخواهم، نه توانم از این جاده پر پیچ حذر کرد من بمانم و بسازم، نتوان آتش این عشق که کم کرد
Design By : Pichak |