سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان

 

پسرک با چه دلهره ای

سیب را از باغچه همسایه ربود

پسرک عاشق بود

نه عاشق سیب

نه عاشق دزدیدن سیب

...باغبان از پی او تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

باغبان عاشق بود

نه عاشق سیب

نه عاشق خشم فرو خورده خویش

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز......

دخترک عاشق بود

نه عاشق سیب

نه عاشق رفتن عمری

عشق با سیب و دزدی و غضب

دندان فرو رفته درآن

با دلهره و خنده و رنج نسبت داشت

کاش میدانستی

خش خش گام تو تکرارکنان

میدهد آزارم

کاش می دانستی

سالهاست پوسیده ام آرام آرام

کاش میدانستی

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

عشق قربانی چیست؟

عشق قربانی کیست؟

من همان عشق فنا گشته آن دلدارم

که به جا ماند و نرفت

من همان عشق فنا گشته پدر پیر تو ام

که  سوخت به خشم

من همان عشق فنا گشته ان دلبرکم

که پشیمان شدو لیک باز نگشت

و دگر باغچه خانه هم سیب نداشت

ل.شیدا (لیلی هوجقانی)


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:44 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

من ولی میگویم

سیب و عشق

مهرو زمین

شرم و حیا

همه اینجا پنهان بود

پدر پیر زمان

شیفته یک  لبخند ....

پسرک تند دوید

دخترک لب بگزید

سیب افتاد به خاک

چه کسی پس بوسید

دست زبر و  پیرم را

دخترک عشق من است

پسرک سهم حوا

سیب... ترس من از اندوه زمین

یادگار همه بیگاریها

سهم با هم شدن زجر و بهار

تو بیا باز بکن

سیب از لب این غمزده پرخواهش

دخترم مست تو است

پسرک فکر حوا

سیب.... مال شما

وسوسه ...سیب ....حوا

همه میگون تو باد

تو بدان این پائیز

باغ ما سیب نداشت


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:43 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد

غضب آلود به او غیظی کرد

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام

هر دو را بغض ربود

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت

او یقیناً پی معشوق خودش می آید

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود

مطمئنا که پشیمان شده بر می گردد

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:42 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

 

و اما جواب قصه از زبان دختر قصه :

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

ونمی دانستی

باغبان

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود

پاسخ عشق تو را  خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم

و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض نگاه تو  تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان  غرق این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:42 صبح توسط sahra نظرات ( ) |

حمید مصدق نوشت:

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی

و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/5ساعت 10:38 صبح توسط sahra نظرات ( ) |


Design By : Pichak