سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تــــــــــو خــــوب بـــــمان


نوشته شده در سه شنبه 93/12/12ساعت 7:13 عصر توسط sahra نظرات ( ) |


نوشته شده در سه شنبه 93/12/12ساعت 5:17 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

 


نوشته شده در دوشنبه 93/12/11ساعت 10:46 عصر توسط sahra نظرات ( ) |


نوشته شده در یکشنبه 93/12/10ساعت 5:35 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد .
در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید !


نوشته شده در شنبه 93/12/9ساعت 7:57 عصر توسط sahra نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak